داستان پیر شی نوبتی نشی
داستان » داستان پیر شی نوبتی نشی
یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت: «جوان دعا میکنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی.»
سوال کردم: «حاجی نوبتی دیگه چیه؟»
گفت: «فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانهات رو نداشتی، بین بچههات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست.»
از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند و هیچ کدوم ما هیچوقت نوبتی و محتاج نشیم!